تعریف نظریهٔ روابط اُبژه‌ای

نویسنده: پیتر فوناگی و مری تارگت

ترجمه: تحریریهٔ مکتب تهران

ناظر علمی: مهدی میناخانی

انتشار در: کتاب Psychoanalytic Theories: Perspectives from Developmental Psychopathology

تاریخ انتشار: ۲۰۰۳

تعداد کلمات: ۱۷۲۰ کلمه

تخمین زمان مطالعه: ۱۰ دقیقه

تعریف نظریهٔ روابط اُبژه‌ای

نظریهٔ روابط اُبژه‌ای چنان متنوع و چندوجهی است که نمی‌توان برای آن تعریفی واحد و مورد توافق ارائه داد (کارمر و اختر، ۱۹۸۸). این اصطلاح برای نامیدن مجموعه‌ای از ایده‌ها با درجات متفاوتی از انسجام و دقت به کار رفته است. از آن‌جا که نظریات روابط اُبژه‌ای بر فضای روان‌کاوی چیره شده‌اند، بیشتر نظریه‌پردازان کوشیده‌اند خود را در این دسته جای دهند، و همین امر تعریف این اصطلاح را دشوارتر کرده است. گرینبرگ و میچل (۱۹۸۳) در مرور جامع خود، این اصطلاح را برای اشاره به تمام نظریاتی به کار می‌برند که «با بررسی رابطهٔ میان افراد واقعی و بیرونی و انگاره‌ها و بازمانده‌های درونیِ روابط با آنها، و اهمیت این بازمانده‌ها برای کارکرد روانی سروکار دارند» (ص. ۱۴). به لحاظ دقت، این تعریف نظریات ساختاری را نیز کنار نمی‌گذارد، که هدف ضمنی گرینبرگ و میچل نیز همین است. لوسیه (۱۹۸۸) یادآور می‌شود که نویسندگانی چون اِدیت ژاکوبسن (۱۹۵۴ب)، در نوشته‌های خود دربارهٔ افسردگی، از مفاهیم روابط اُبژه‌ای استفاده می‌کنند، اما همچنان در چارچوب نظریهٔ ساختاری باقی می‌مانند. ژاکوبسن، برای مثال، اشاره می‌کند که کودک ترجیح می‌دهد مادری بد داشته باشد تا اینکه اصلاً مادری نداشته باشد، و ممکن است ترجیح دهد خود را نابود کند تا آن اُبژهٔ درونیِ بد را از میان بردارد. او همچنین نوشته است که کودک غالباً آماده است برای امنیت، لذت را فدا کند. همین نکته را می‌توان دربارهٔ کار ماهلر و نیز کار سندلرها گفت. همان‌گونه که اسپرُیِل (۱۹۸۸) خاطرنشان کرده است، فروید اُبژه‌ها را در نسبت با سائق‌ها می‌دید، و تقریباً ناممکن است سائق‌ها را بدون اُبژه‌ها تصور کرد.

کرنبرگ (۱۹۷۶الف) در مقدمهٔ کتابی از ولکان، توضیحی روشنگر ارائه می‌دهد. او سه شیوه برای کاربرد این اصطلاح برمی‌شمارد:

۱) برای توصیف تلاش‌هایی که می‌کوشند روابط میان‌فردی کنونی را بر پایهٔ روابط گذشته بفهمند، که دربرگیرندهٔ مطالعهٔ ساختارهای درون‌روانی به‌منزلهٔ امور برآمده از تثبیت‌ها و دگرگونی‌ها و فعال‌سازی‌های دوبارهٔ درونی‌سازی‌های پیشین است؛

۲) برای اشاره به رویکردی خاص در درون فراروانشناسیِ روان‌کاوی، که به توصیف ساختِ بازنمایی‌های ذهنی از روابط دوسویهٔ «خود» و «اُبژه» می‌پردازد، بازنمایی‌هایی که ریشه در رابطهٔ نخستین میان نوزاد و مادر دارند، و تحول بعدی آن در قالب روابط دوسویه، سه‌سویه و سپس روابط میان‌فردی درونی و بیرونیِ چندگانه در معنای عام؛

۳) در محدودترین معنا، برای اشاره به رویکردهای مشخص (الف) مکتب کلاینی، (ب) مکتب بریتانیاییِ روان‌کاوان مستقل، و (ج) آن نظریه‌پردازانی که کوشیده‌اند اندیشه‌های این مکاتب را در نظریهٔ تحولی خود ادغام کنند.

نظریهٔ خود کرنبرگ بیش از همه با معنای دوم این اصطلاح هم‌خوانی دارد (برای نمونه، کرنبرگ، ۱۹۸۴). در این نوشتار، ما از تعریف سوم و کاربردیِ او بهره خواهیم گرفت، چرا که مفهوم روابط اُبژه‌ای همان اندازه برای نظریه‌پردازان ساختاری اهمیت دارد که برای مکاتب «انگلیسی» (کلاینی) و «بریتانیایی» و پیروان آنان.

در ربع قرن گذشته، چرخش معناداری در علاقه و توجه روان‌کاوی، هم‌زمان با خیزش نظریات روابط اُبژه‌ای رخ داده است. حرکتی ضمنی یا صریح به‌سوی فاصله‌گرفتن از مطالعهٔ تعارض‌های درون‌روانی، به‌ویژه تعارض‌های مرتبط با سائق‌های جنسی و پرخاشگرانه، و نیز از سازمان مرکزیِ سازش‌های اُدیپی و تعامل متقابل نیروهای زیستی و تجربی در رشد روانی مشاهده می‌شود.

فارغ از مدل‌های نظری خاص، روان‌کاوی بیش از پیش به سوی دیدگاهی تجربه‌محور حرکت کرده است که بر تجربهٔ فرد از «بودن با دیگران» و «بودن با تحلیل‌گر» در جریان کار تحلیلی تأکید دارد. این رویکرد ناگزیر بر سازه‌های پدیدارشناختی‌ای چون تجربهٔ افراد از خویشتن (نگاه کنید به استلورو و همکاران، ۱۹۸۷) و تجربهٔ آنها از واقعیت روانی در برابر واقعیت بیرونی (نگاه کنید به مک‌لاگلین، ۱۹۸۱؛ مایکلز، ۱۹۸۵) تأکید می‌کند. تأکید بالینی بر تجربه، نظریه را ناگزیر از مدل‌های ساختاری و مکانیکی دور کرده و به‌سوی آنچه میچل (۱۹۸۸) به‌طور کلی «نظریهٔ رابطه‌ای» می‌نامد سوق داده است. بیماران در جریان درمان خود را از رهگذر روابط بیان می‌کنند و از این‌رو، گرایش به‌سوی فراروانشناسیِ مبتنی بر روابط اُبژه‌ای را می‌توان پاسخی دانست به فزونیِ مطالبه از درمانگران برای بررسی پدیده‌های بالینی از منظر تجربهٔ بیمار.

نظریات روابط اُبژه‌ای در چندین بُعد با یکدیگر تفاوت دارند. برای مثال، برخی از این نظریه‌ها تلاشی‌اند برای کنارزدن کامل رویکرد نظریهٔ سائق (نظریات میان‌فردی و رابطه‌ای را می‌توان نمونه‌ای از این گرایش دانست)، حال آن‌که برخی دیگر بر پایهٔ نظریهٔ سائق بنا شده‌اند (برای نمونه، وینیکات، ۱۹۶۲الف)، و گروهی دیگر، نظریهٔ سائق را از منظر نظریهٔ روابط اُبژه‌ای بازتبیین می‌کنند (برای نمونه، کرنبرگ، ۱۹۸۲).

نظریات روابط اُبژه‌ای همچنین در میزان تبیین‌شان از مکانیزم‌های زیربناییِ کارکرد منش تفاوت دارند. برای مثال، در رویکردهای نظریهٔ نظام‌های عمومی، مکانیزم روانیِ زیربنای بازنمایی‌های درونی‌شدهٔ روابط، در قلب نظریه قرار دارد (برای نمونه، استرن، ۱۹۸۵)؛ در حالی‌که در مدل‌های روان‌شناسیِ خود، روابط اُبژه‌ای صرفاً راهی برای رسیدن به روان‌شناسیِ خود تلقی می‌شوند (برای نمونه، بَکال، ۱۹۹۰).

نظریات روابط اُبژه‌ای چندین پیش‌فرض مشترک دارند. این پیش‌فرض‌ها عبارت‌اند از:

۱) آسیب‌پذیری‌های شدید روانی منشأیی پیشااُدیپی دارند (یعنی در سه سال نخست زندگی پدید می‌آیند)؛

۲) الگوی روابط با اُبژه‌ها در جریان رشد، به‌تدریج پیچیده‌تر می‌شود؛

۳) مراحل این رشد، سلسله‌ای تکوینی و رشدی را بازنمایی می‌کنند که در تمام فرهنگ‌ها وجود دارد، هرچند ممکن است تجربه‌های فردیِ بیمارگون آن را دچار تحریف کنند؛

۴) الگوهای آغازینِ روابط اُبژه‌ای در طول زندگی تکرار می‌شوند و به‌گونه‌ای تثبیت می‌گردند؛

۵) آشفتگی‌های این روابط در نقشهٔ رشدی، متناظر با انواع گوناگون آسیب‌روانی هستند (نگاه کنید به وستن، ۱۹۸۹)؛

و (۶) واکنش‌های بیماران نسبت به درمانگران‌شان روزنه‌ای فراهم می‌آورد برای مشاهدهٔ جنبه‌های سالم و آسیب‌دیدهٔ الگوهای نخستین روابط.

بااین‌حال، نظریات روان‌کاوی از حیث میزان دقتی که در پرداختن به مسئلهٔ روابط اُبژه‌ای دارند، تفاوت چشمگیری با یکدیگر دارند. فریدمن (۱۹۸۸) میان نظریات «سخت» و «نرم» در روابط اُبژه‌ای تمایز قائل می‌شود. نظریات سخت که او نظریات ملانی کلاین، فِربرن و کرنبرگ را در این دسته جای می‌دهد، سرشار از خشم، نفرت و ویرانگری‌اند و بر موانع، بیماری و رویارویی تأکید دارند؛ در حالی‌که نظریه‌پردازان نرم، همچون بالینت، وینیکات و کوهوت، با موضوعاتی چون عشق، معصومیت، نیازهای رشدی، کامیابی و بسط تدریجی سر و کار دارند. شِیفر (۱۹۹۴) خاطرنشان کرده است که در روان‌کاویِ معاصر، گرایشی به سوی نوعی «کاهش‌گرایی نظری» پدید آمده است. فریدمن (۱۹۸۸) یادآور می‌شود که نظریات روابط اُبژه‌ای از نظر فرض‌های نظری، صرفه‌جویانه‌تر و ساده‌تر از نظریات ساختاریِ روان‌کاوی‌اند. اسپرویِل (۱۹۸۸) همهٔ نظریات روابط اُبژه‌ای را مدل‌هایی جزئی می‌داند که قادر نیستند کلّیتِ الگوی رشد را دربرگیرند، هرچند دیدگاه او در روزگار کنونی موضعی کم‌طرفدار و تا حدی منزوی است.

اختَر (۱۹۹۲) نمایی بسیار سودمند از دو رویکرد متقابل به نظریهٔ روابط اُبژه‌ای ارائه می‌کند. او تمایز خود را بر پایهٔ مدل ژرف‌نگرانهٔ اِستِرِنگِر (۱۹۸۹) از دو تصویر متقابلِ «کلاسیک» و «رمانتیک» از انسان نزد روان‌کاوان بنا می‌کند. دیدگاه کلاسیک که ریشه در سنت فلسفیِ کانتی دارد، بر این باور است که کوشش برای نیل به خودآیینی و فرمانرواییِ عقل، جوهر انسانیت است. در مقابل، دیدگاه رمانتیک که در اندیشهٔ روسو و گوته بازتاب یافته، اصالت و خودانگیختگی را برتر از عقل و منطق می‌داند. در نگاه کلاسیک، انسان موجودی است ذاتاً محدود، اما قادر است تا حدی بر کاستی‌های تراژیک خود فائق آید و به نوعی «خوبیِ نسبی» دست یابد (ص. ۳۲۰). دیدگاه رمانتیک، انسان را موجودی اصیل، نیک‌سرشت و توانمند می‌بیند که بااین‌حال در برابر محدودیت‌ها و آسیب‌های محیطی آسیب‌پذیر است. دیدگاه کلاسیک با سنتی هم‌سوست که آنا فروید، ملانی کلاین، روان‌شناسان ایگوی آمریکایی، کرنبرگ، هوروویتز و برخی از نمایندگان مکتب بریتانیایی روابط اُبژه‌ای در آن جای می‌گیرند. رویکرد رمانتیک احتمالاً از کار فِرِنتسی سرچشمه می‌گیرد و در آثار بالینت، وینیکات و گان‌تریپ در بریتانیا و در آثار مدل و اَدلِر در ایالات متحده تداوم یافته است.

رویکرد نخست، آسیب‌شناسی روانی را عمدتاً بر پایهٔ تعارض تبیین می‌کند، در حالی‌که رویکرد دوم آن را بر مبنای فقدان یا کمبود می‌بیند. در دیدگاه کلاسیک، کنش‌نمایی (acting out) پیامد گریزناپذیرِ آسیب‌روانیِ ریشه‌دار تلقی می‌شود، اما در دیدگاه رمانتیک، نمودِ امیدی است به امکان ترمیم آسیب‌های پیشین از سوی محیط. نگاه رمانتیکِ روان‌کاوانه بی‌تردید خوش‌بینانه‌تر است: انسان را آکنده از ظرفیت و بالقوگی می‌بیند و نوزاد را آماده برای تحقق سرنوشت خویش (اختر، ۱۹۸۹). در دیدگاه کلاسیک، تعارض جزء جدایی‌ناپذیرِ رشد طبیعی است. گریزی از ضعف، پرخاشگری و ویرانگریِ انسان وجود ندارد، و زندگی، پیکار مداومی است با فعال‌شدنِ مجددِ تعارض‌های کودکانه. در نگاه رمانتیک، عشقِ اولیه وجود دارد؛ اما در نگاه کلاسیک، عشق دستاوردی رشدی است که هرگز نمی‌تواند از انتقال‌های آغازین به‌طور کامل رها باشد. بدیهی است که رویکردهایی نیز وجود دارند که میان دیدگاه‌های کلاسیک و رمانتیک پیوند برقرار می‌کنند؛ کوهوت و کرنبرگ هر دو الگوهایی از رشد را مطرح کرده‌اند که به‌تمامی در هیچ‌یک از این دو سنت جای نمی‌گیرند.

از یک منظر، نظریهٔ روابط اُبژه‌ای به‌منزلهٔ دسته‌ای از گزاره‌های روان‌کاوانه معنا می‌یابد که در برابر نظریهٔ کلاسیک فرویدی و بسط‌های پس از آن همچون نظریات لُوِوالد، ماهلر، و سندلر صف‌آرایی می‌کند. این نظریه‌ها در کنار یکدیگر، در برابر فرض‌های فروید دربارهٔ تکامل ساختار روانی به‌منزلهٔ فرایندی درون‌روانی و مستقل از روابط کودک ایستاده‌اند. به‌ویژه، این ادعای فروید که ذهن در پی ناکامیِ سائق‌های کودک رشد می‌یابد، تنها یک نوع خاص از روابط اُبژه‌ای (یعنی روابطی که در آن نیازهای کودک ناکام می‌مانند) را در شکل‌گیری ساختارها و کارکردهای روانی مؤثر می‌داند. تفاوت بنیادی میان نظریهٔ فرویدی و نظریهٔ روابط اُبژه‌ای در تنوع بیشترِ الگوهای ممکن روابط است که در شکل‌گیری ساختارهای روانی نقش داده می‌شوند.

نظریات روابط اُبژه‌ای بر این فرض‌اند که ذهن کودک از رهگذر تمامی تجربه‌های آغازین او با مراقب شکل می‌گیرد. به‌ویژه، مفهومِ کارکردهای خودمختار ایگو و «خنثی‌سازیِ سائق‌ها در خدمت رشد ایگو» با آثار بیشتر نظریه‌پردازان روابط اُبژه‌ای سازگاری اندکی دارد. دیدگاه رابطه‌ای بر وجود تنش پویا در سراسر مسیر رشد دلالت دارد: راهی برای رهایی از فشارِ بازنمایی‌های ناسازگار از روابطِ خود و دیگری وجود ندارد. در مقابل، خودِ روابط اُبژه‌ای اغلب، هرچند نه همیشه، مستقل از سائق‌ها یا ارضای جسمانی در نظر گرفته می‌شوند. بسیاری از نظریه‌ها، از جمله نظریهٔ دلبستگی، بر وجودِ «سائق رابطه»‌ای مستقل تأکید دارند که نوزاد را به‌گونه‌ای جبری به سوی تماس با مراقب می‌کشاند، بی‌آن‌که این امر وابسته به ارضای نیازهای اولیه باشد. دیگر نظریات روابط اُبژه‌ای، مانند نظریهٔ کلاینی، همچنان مفاهیم فرویدیِ غریزه را حفظ کرده‌اند، اما ناکامیِ غریزه را دیگر برای شکل‌گیری ساختار روانی کافی نمی‌دانند. ساختار روانی بخشی از سازمان ذاتیِ کودک تلقی می‌شود و بازنمایی‌های رابطه‌ای در آغاز با سائق‌ها نیرو می‌گیرند و در مراحل بعد، خود بر سائق‌ها تسلط می‌یابند.

این مقاله با عنوان «The definition of object relations theory» از فصل پنجم کتاب Psychoanalytic Theories Perspectives from Developmental Psychopathology نوشتهٔ پیتر فوناگی و مری تارگت است که توسط هیئت تحریریهٔ مکتب تهران ترجمه شده و در تاریخ ۱۸ مهر ۱۴۰۴ منتشر شده است.

			
نظری بنویسید

نظری بگذارید