آندره گرین را میتوان در کنار دیگر روانکاوان برجستهٔ فرانسوی، همچون روسولاتو (۱۹۷۸)، لاپلانش (۱۹۸۹) و آنزیو (۱۹۹۳)، از «پسالاکانیها» دانست. پسالاکانیها بر نقش انواع گوناگون دالها(signifiers) تأکید دارند که در پیچیدگیِ ذهن سهیماند. زبانشناسی سوسوری، که بر لاکان تأثیری ژرف نهاد، میان «دال» (واژه) و «مدلول» (بافت یا کانون معناییای که دال بدان ارجاع میدهد) تمایز میگذارد. فرض بر آن است که انواع متفاوتی از دالها با نظامهای بازنماییِ گوناگون در ذهن متناظرند. گرین و دیگر پسالاکانیها بر این باورند که سائقها، عواطف، «بازنماییهای اُبژهایِ عینی» (thing-presentations؛ اُبژههای مادی و بهطور مستقیم تجربهشده)، بازنماییهای واژهای و مانند آن، هر یک به واسطهٔ گونهای از دالها (نظامهای نمادین) بازنمایی میشوند. گرین (۱۹۹۹ب) این پدیده را «ناهمگونیِ دال» مینامد. در گفتار بیماران، کنشِ متقابلِ چندین مجرای معنا آشکار است: برخی بازنمایانهاند، برخی عاطفی، و برخی دیگر با حالات جسمانی، کنشنمایی، بیانهای واقعیت، فرایندهای تفکر و غیره ارتباط دارند. گرین (۲۰۰۰الف) استدلال میکند که برای درک پیچیدگی، ساختار و کارکرد معنا در پسِ گفتار، بایستی حرکت از یک مجرای ارتباطی به مجرای دیگر را دریافت. او بر وجود زنجیرههایی از دالها باور دارد که در تعامل متقابل طنیناندازند. عنصری از گفتار که بهشدت احساس میشود، واجد آن چیزی است که گرین آن را «طنینِ بازگشتی» (retroactive reverberation) میخواند؛ بدین معنا که پژواکهایی در گفتار پدیدار میشوند که نشان میدهند قدرت معنا چگونه میتواند مدتها پس از خاموشیِ گفتارِ حاملش تداوم یابد.
گرین در جایی دیگر توضیح میدهد که چگونه تداعی آزاد دسترسی به ساختاری زمانیِ پیچیده را ممکن میسازد که خطّیبودنِ ظاهریِ گفتار را به چالش میکشد (گرین، ۲۰۰۰ب). لحظات خاصی از گفتار را غالباً تنها پس از وقوع میتوان درک کرد. بااینحال، همینکه واژهای ادا میشود، آن لحظه بر کلّ گفتار «پرتو» میافکند. سخنی که پیشتر گفته شده میتواند در پرتو لحظهٔ کنونی معنایی تازه بیابد (طنین بازگشتی)، اما گاه گفتههای گذشته میتوانند به سوی آینده نیز کار کنند (که گرین آن را «پیشآگهیِ اعلامی» یا heralding anticipation مینامد)، و بدینسان، نخستین گام از سلسلهای را رقم زنند که مسیرش پیشبینیناپذیر است، اما با گفتار پیشین پیوند دارد. گرین، همچون دیگر روانکاوان فرانسوی، بر ساختار زمانیِ پیچیدهٔ گفتار تأکید میورزد و خطیبودنِ ظاهریِ زمان را به پرسش میگیرد. از اینرو، علیت روانی صرفاً پسرونده نیست؛ یعنی مشکلات فرد همواره ریشه در گذشته ندارند. زمان هم پیشرونده است و هم پسرونده، و ساختاری درختسان دارد که پیوسته بالقوگیهای بیاننشده میآفریند، و این بالقوگیها نیز پژواکهایی بازگشتی پدید میآورند. بدینسان، از منظر گرین، سازمان روانی هیچگاه از دگرگونی بازنمیایستد و همواره در گذر زمان خود را بازسازی میکند. ضربهٔ روانی در گذشته متوقف نمیماند، بلکه ممکن است در اکنون، در تعامل با گذشته، حضور یابد. نظریهٔ گرین بهطور گسترده بر پایهٔ پیشنهاد فروید دربارهٔ مفهومnachträglichkeit (که در زبان فرانسوی «après-coup» ترجمه شده) بنا شده است. در فرایند تحلیل ــ همچون در ذهن بیمار ــ زمان «منفجر میشود» و پیوستگیِ خطّیِ آن فرو میپاشد.
گرین بر این باور است که درک شهودی ما از زمانِ حال، بهعنوان لحظهای گرفتار میان گذشته و آینده، نوعی توهّم است. ردپای حافظهها ممکن است دوباره نیروگذاری روانی شوند و همچون تجربهای نو احساس گردند، یا انکار زمان ممکن است در نتیجهٔ «فانتزی دیوانهوارِ متوقفکردنِ حرکتِ زمان» پدید آید (ص. ۱۸). ویرانگریای که متوجهِ اُبژهٔ منفور است، بستر زمانیِ آن را نیز از میان میبرد. از اینرو، بهگونهای متناقض، آن اُبژه در نوعی تداوم بیپایان به حیات خود ادامه میدهد، همانند کابوسِ هیولایی که هرگز نمیمیرد و پیوسته بازمیگردد تا رؤیابین را بیازارد. در علائم روانرنجور، این وجهِ نابودیِ زمان سبب تکرار وسواسیِ تجربهها بدون رهایی میشود. جنبههایی از تجربه در دلِ زمان به هم پیوستهاند، و همین پیوندهای معناییاند که میتوانند در آینده بازشناخته یا دوباره کشف شوند.
برای بازفرمولبندی نظریهٔ سائق و نزدیککردن آن به اندیشههای روابط اُبژهای، گرین (۱۹۹۷) مفهوم «زنجیرهٔ اروتیک» را پیشنهاد میکند. از نظر او، سائقها نباید صرفاً نیرویی انگیزشی درون اید (id) در چارچوب مدل ساختاری تلقی شوند، آنچه روانکاوان فرانسوی از آن با عنوان «توپوگرافی دوم» یاد میکنند. در عوض، گرین بر آن است که میل جنسی از رهگذر سلسلهای از تکوینها گسترش مییابد. این تکوینها با حرکتهای پویای سائق (فرایند نخستین یا تحریفهای دفاعی) آغاز میشوند، سپس به کنشهایی میانجامند که سائق را تخلیه میکنند؛ این تخلیه با تجربهٔ لذت یا ناخشنودی همراه است؛ و در پی آن، آرزو در حالتِ انتظار و جستوجو ابراز میشود. در این مرحله، بازنماییهای ناهشیار و هشیار میتوانند آرزو را تغذیه کنند. مرحلهای دیگر، آفرینش فانتزیهای هشیار و ناهشیار است که صحنهها یا روایتهایی از ارضای آرزو را سامان میدهند. در نهایت، زبان والایشها بیکرانگی و غنای عالم اروتیک و عاشقانه را میآفریند که خصیصهٔ میل جنسیِ بزرگسال است.
بدینسان، مدل گرین با مدل فروید تفاوت دارد، زیرا او کارکرد ذهنیِ مبتنی بر سائق را در قالب چندین سطح از نظامهای بازنمایی یا دالها گسترش میدهد. او نظریهپردازان روابط اُبژهای و نیز نظریهپردازان کلاسیک سائق را بهسبب کوشش برای فروکاستن میل جنسی به یکی از حلقههای این زنجیره مورد انتقاد قرار میدهد. کلاینیها به سبب همانندسازیِ سائق با فانتزیهای ناهشیار، که تنها یکی از مراکز این زنجیره است، مورد نقد او هستند. او همچنین فرویدیهای کلاسیک را تلویحاً به این سبب نقد میکند که تمام توجه خود را بر آغازِ زنجیره متمرکز کردهاند. از نظر او، راه درست، دنبالکردنِ این زنجیره در حرکتهای پویای آن است. میل جنسی فرایندی است که از تکوینهای گوناگون روان (ایگو، سوپرایگو و جز آن) بهره میگیرد و با انواع دفاعها نیز در پیوند است.
پیشنهاد گرین، دستکم در ظاهر، چندان از بسط مدل ساختاریای که سندلر و همکارانش (۱۹۶۹) ارائه کردهاند، دور نیست. در آنجا نیز نظریهٔ سائق و نظریهٔ روابط اُبژهای از طریق تمایز میان سطوح مختلف ساختارهای روانی به گونهای مؤثر با یکدیگر آشتی داده شدند، بهگونهای که بازنماییهای رابطهای صرفاً در سطوح بالاتر قرار میگیرند. تفاوت کلیدی میان مدل سندلر و مدل گرین در آن است که تفکر سندلر اساساً سویهای رشدی دارد، در حالیکه گرین با رویکرد تحولی سرِ سازگاری ندارد. نمونهای مشابه با مدل گرین را میتوان در مدل رؤیاپردازیای یافت که مارک سُلمز توصیف کرده است (سُلمز، ۲۰۰۰). فرضیهٔ او دربارهٔ مسیر شکمیپوششی (ventral-tegmental pathway) نیز ساختاری عصبشناختی را مفروض میدارد که میتواند زیربنای همان زنجیرهٔ بازنماییِ چندسطحی و چندرمزی باشد که گرین مطرح میکند. جالب آنکه گرین نسبت به پیامدهای عصبپژوهی برای نظریهپردازیِ روانکاوانه تا حدی بدبین است (گرین، ۱۹۹۹).
محبوبیت ایدههای گرین تا اندازهای از کاربرد بالینی روشن آنها ناشی میشود. او با بیانی گویا دربارهٔ کارکرد «امر منفی»، بهویژه در ارتباط با آسیبشناسی مرزی، نوشته است (گرین، ۱۹۹۹ج). بیانهای منفیگرایانهٔ بیمار، مانند «نمیدانم»، «یادم نیست»، «مطمئن نیستم»، یا «نمیشنوم چه گفتید»، هنگامیکه تکراری و طولانی شوند، قدرتی مییابند که بازنمایی را نابود میکند. در این موارد، کیفیت بسط یا رشدِ ایدهها در تداعیهای آزاد از میان میرود. تفکر بیمار «خطّی» میشود، بیآنکه توان پیشبینی یا انتظارِ ادامهٔ گفتار در او وجود داشته باشد.
گرین در مقالهای بنیادی (۲۰۰۰الف) استدلال میکند که چنین کاربردی از زبان نشاندهندهٔ آن است که نوعی کارکرد فوبیکِ اجتنابی در استفاده از نظامهای بازنماییِ زیربنای ارتباط جایگیر شده است. هنگامیکه پیوندهای میان ایدهها «بهطور متقابل نیروزا» (mutually potentiating) باشند، تماس آنها با یکدیگر سبب تشدید میشود و بنابراین باید از هم جدا نگه داشته شوند. او پیشنهاد میکند که مشکلات شدید روانی، ورای روانرنجوری، در موقعیتهایی پدید میآیند که چندین ضربهٔ روانیِ همزمان بر یکدیگر اثر میگذارند. اینجا بار دیگر تفاوتی مهم با بسیاری از دیدگاههای روابط اُبژهای دیده میشود که گرایش دارند ضربههای دیرهنگام را به تجربههای آغازین فروبکاهند. از نظر گرین، اهمیت در همآمدنِ ضربهها در سطوح مختلف است.
ازاینرو، هرچند تجربهٔ جنسیِ کودکی ممکن است نقشی شکلدهنده داشته باشد، اما ضربهٔ شدید میتواند در مواردی نیز رخ دهد که مادرِ یک پسر نوجوان با معرفی او نزد دوستان و آشنایانش بهعنوان «برادر» و گاه حتی «شوهر»، هویتِ آن نوجوان را ویران کند. این تجربهها آشفتگیهای هویتیِ نخستین میان خود و مادر را که احتمالاً در نوزادی پدید آمده بودند، تشدید میکنند. در مدل تلویحاً «تحولیِ» گرین، این ضربهها در پیوستاری رشدی جای نمیگیرند، بلکه ذهن آنها را بهزور از هم جدا و بهصورت کیستمانند حبس میکند تا از وحشتهای فاجعهآمیزی که از ترکیبشدنشان ناشی میشود جلوگیری کند. او اجتناب از پیوند دادن چنین تجربههایی را از رهگذر منفیگرایی، که در ویرانسازی نظام بازنمایی دخیل است، «موضع فوبیک مرکزی» مینامد.
بیتردید اثرگذارترین مقالهای که گرین منتشر کرده، مقالهٔ مشهور او دربارهٔ «مادرِ مرده» است (گرین، ۱۹۸۳). او در این نوشته پدیدهای بالینیِ خاص را توصیف میکند که فرض میشود ریشه در تاریخچهای آغازین دارد، زمانی که کودک درمییابد توجه و سرمایهگذاری عاطفیِ مادر را از دست داده است؛ مادری که به درون وضعیتی افسرده و از لحاظ عاطفی مرده فرو رفته، حالتی که گرین آن را بهزیبایی «ماتمِ تهی» مینامد. (این وضعیت بخشی از طبقهٔ عامترِ «حالات منفی و تهیِ ذهن» یا «حفرههای روانی» است که پیشتر به آنها اشاره شد).
کودک، بهویژه در مواردی که پدر حضوری کمرنگ و منفعل دارد، با مادری که نیروگذاری روانی خود را از او بازپس گرفته همانندسازی میکند. از اینجا «جستوجوی معناى ازدسترفته» آغاز میشود (ص. ۱۵۲)، جستوجویی که میتواند به فانتزی وسواسی یا تفکر وسواسی بینجامد. یکی از این دو راه ممکن است نقشِ دفاعیِ سازگارانهای داشته باشد، آنچه گرین آن را «پستانِ وصلهخورده» مینامد (ص. ۱۵۲)، اما ظرفیت عشق در چنین فردی محدود میشود، زیرا این فضا عمدتاً بهوسیلهٔ همانندسازی با اشتغال ذهنیِ «مادرِ مرده» اشغال شده است. در چنین بیمارانی پیوندی نیرومند با خودِ تحلیل (بیش از پیوند با تحلیلگر) شکل میگیرد؛ تحلیلی که بیشتر بهصورت جستوجویی عقلانی و تلاشی برای تثبیتِ واقعیت تجربه میشود. از نظر گرین، تکنیک کار با این بیماران مستلزم پرهیز از رویکرد کلاسیک روانکاوانه است؛ تحلیلی که فرصتی برای تعامل زنده فراهم میآورد، بهگونهای که در آن روانکاونده بتواند با کلام، تداعیها و حضور زندهاش در ذهن تحلیلگر، او را به شور آورد و احیا کند.
نقد و ارزیابی
نوشتههای گرین دربارهٔ نظامهای بازنمایی روشنگر و سودمندند و میتوانند بهخوبی در هر یک از نظریات روابط اُبژهای ادغام شوند. گرین بهراستی مفیدترین جنبهٔ اندیشهٔ لاکانی را نجات داد: درکی ژرفتر از اینکه گفتار چگونه هم محتوا و هم سازوکارهای ذهن را آشکار میسازد. پرداخت او به مسئلهٔ اختلالهای شدید شخصیت، در قالب آمیزهای از فراروانشناسیِ کلاسیک و مفاهیم پیچیدهٔ بازنمایی، شاید راه را بهسوی سنتی کاملاً مستقل در نظریهپردازی روانکاوانه بگشاید که توانایی فرارَوی از نظریات روابط اُبژهای را داشته باشد. توصیفهای بالینیِ او عمیقاً برانگیزانندهاند و الهامبخشِ پیشرفتهای نظری بسیاری شدهاند که حتی از دایرهٔ فکریِ خودش فراتر رفتهاند (برای نمونه، کوهون، ۱۹۹۹).
بااینحال، در پیوند با مفهوم رشد و نسبتِ زمان با ساختیابی روانی، گرین مسیری کاملاً متفاوت میپیماید. او چارچوب رشدی را بخشی از روانشناسی میداند نه روانکاوی (گرین، ۲۰۰۰ج). از دید او، مشاهدهٔ نوزاد صرفاً محدود به مطالعهٔ رفتار است و چون دربرگیرندهٔ زبان نیست، نمیتواند در قلمرو روانکاوی جای گیرد. او فرایندهای درونروانی را موضوع روانکاوی میداند، اما معتقد است که این فرایندها تنها از راه مطالعهٔ بالینیِ ذهنیت قابل دسترسیاند. (برای مثال، تاریخچهٔ فرضیِ «عقدهٔ مادرِ مرده» از دادههای بالینیِ بزرگسالان بازسازی میشود، و مشاهدهٔ مستقیمِ کودکانِ مادران افسرده از نظر او نامربوط است).
این تفکیک، مسئلهبرانگیز است، زیرا تقریباً تمامی نظریات روانکاوی بر فرضیههای رشدی بنا شدهاند، و افزون بر این، روانشناسی شناختی نیز در چند دههٔ گذشته بهشدت به فرایندهای روانی -و در بیست سال اخیر بهویژه به کارکرد ناهشیارِ شناختی- پرداخته است (برای نمونه، کیلستروم، ۱۹۸۷). پدیدههایی که گرین به آنها اشاره میکند، نهتنها در اتاق تحلیل بلکه در «آزمایشگاه روانشناسی» نیز قابل مشاهدهاند. برای مثال، این فرض که تجربهٔ روانیِ زمان «چندزمانی» (polychronous) است و نیز این مشاهده که ضربهٔ روانی زمانمندی را دچار آشفتگی میکند، هر دو از یافتههای بنیادیاند.
از دیدگاه رشدی، ما بهاتفاق وینیکات بر آنایم که «زمان خود، بسته به سنی که در آن تجربه میشود، بسیار متفاوت است» (وینیکات، ۱۹۸۶، ص. ۵). کسانی که با کودکان خردسال کار میکنند، بهسرعت درمییابند که کودکی زیر چهار سال بهندرت خاطرهای صریح از رویدادها دارد. برای ساختن چنین خاطراتی، کودک نیازمند آن است که دامنهای گسترده از دانشهای عام دربارهٔ ساختار رویدادهای زندگیِ خویش اندوخته باشد و بیاموزد خاطراتش را در قالب روایت بازگو کند. این البته بهمعنای آن نیست که کودک نمیتواند «بهیاد بیاورد»، زیرا آشکار است که رفتار از بدو تولد تا حد زیادی بر اثر تجربه تغییر میکند. اما این واقعیت توضیحی است برای مشاهدات وینیکات، زیرا نظامهای حافظهای که در نهایت حسّ زمانمندی را میسازند، در سالهای نخست زندگی بسیار متفاوتاند.
آنچه کودک خردسال حفظ میکند، خاطرهٔ رویدادیِ خاص در زندگی نیست. او هنوز آنقدر زندگی نکرده است که ساختارهایی در ذهنش پدید آیند که بتوانند تجربه را در بستری معنادار و در جایگاه زمانیِ متمایزی از دیگر لحظات بنشانند. حافظه در این مرحله ضمنی است، به این معنا که در ساختاری ذهنی رمزگذاری میشود که میتوان از آن بازیابی انجام داد بیآنکه تجربهٔ بهیادآوردن وجود داشته باشد. بازیابیِ تجربههای گذشته از این بخش ضمنیِ حافظه، امری ناارادی، ناهشیار و تنها از راه استنباط ممکن است. شاید بتوان گفتaprès-coup تا اندازهای فرایند تاریخیسازیِ حافظهٔ ضمنی در زندگی روزمره یا در روانکاویِ بالینی است.
نوزاد و کودکِ خردسال تجربههای خود را درست در قالب همین حافظههای ضمنی حفظ میکنند، حافظههایی که بهصورت مجزا در مغز ذخیره میشوند. اما چون تجربهٔ آگاهانهٔ «بهیادآوردن» در کار نیست، احساس آنان از زمان بسیار سیالتر است. حافظهای که در (après-coup) بازآغاز بازمیگردد، در بیشتر موارد یادآوریِ رویدادی خاص نیست، بلکه یادآوریِ گونهای از تعامل است که انتظارات فرد را دربارهٔ تجربهٔ «با اُبژه بودن» شکل داده است.
ازاینرو، اختلافی بنیادی میان «فرانسویها» و رویکرد کلیِ نظریهٔ روابط اُبژهای در درک فرایند تحولی وجود دارد. مفهوم زمان و مدلِ اختلال روانیِ گرین با پیشفرضهای اساسیِ آسیبشناسیِ تحولی ناسازگار است؛ پیشفرضهایی چون انباشتِ عوامل خطرزا برای رشد از رهگذر تجربه و اهمیتدادن به تجربههای آغازین بهعنوان زمینهسازِ واکنشهای بعدی. از یک منظر، این تفاوت میتواند نوعی بازتوزیعِ متوازنِ دیدگاهها تلقی شود. برخی از نظریات روابط اُبژهای با گرایش تحولی، ادعاهایی قوی در باب آثار بهظاهر پایای تجربههای ناخوشایندِ آغازین و نیز دربارهٔ اهمیت «دورههای بحرانیِ رشد» مطرح کردهاند، دورههایی که فرض میشد تجربههای اساسیِ تحول باید در بازهٔ زمانیِ محدودی در آنها رخ دهند تا رشد طبیعی پیش رود. اما این ادعاهای قاطع، حتی در پرتو پژوهشهای تازهٔ عصبپژوهی به اندازهای که نظریهپردازان روابط اُبژهای امید داشتند استوار نیستند.
بهطور کلی بایستی خاطرنشان کرد که گرچه تفسیر سادهانگارانه از تأثیرات تحولی آشکارا با شواهد انباشتهٔ علمی ناسازگار است، هم دلایل مفهومی و هم شواهد تجربی وجود دارند که از الگوهایی حمایت میکنند که تجربههای آغازین را در تعیین واکنشهای بعدی مؤثر میدانند، چه این تأثیر از رهگذر شکلدادنِ انتظارات میانفردی باشد، چه از راه اعوجاج در دستگاه روانی، و چه از رهگذر دگرگونیهای پایای عصبشناختی.
| این مقاله با عنوان «A French approach to psychoanalytic theory: the example of the work of André Green» از فصل پنجم کتاب Psychoanalytic Theories Perspectives from Developmental Psychopathology نوشتهٔ پیتر فوناگی و مری تارگت است که توسط هیئت تحریریهٔ مکتب تهران ترجمه شده و در تاریخ ۱۹ مهر ۱۴۰۴ منتشر شده است. |